نتایج جستجو برای عبارت :

اما من از آرزوهام دست نمی کشم

دیالوگ "سریال خانواده شاهانه/ خانواده کینگ"‍‍‍
"من به همه آرزوهام نرسیدم، اما تلاش برای رسیدن بهشون خودش لذت بخش بود"

مشکل من از اونجایی شروع میشه که یادم نمیاد آرزوهام چی بودن .... 
یادم نمیاد آرزو داشتن چه شکلی بود و چه حسی داشت ... 
یادم نمیاد آرزو ها از کجا پیداشون میشه و چیکارت میکنن که واسه رسیدن بهشون هر کاری میکنی ...
خدایا خودت میدونی چی میخوام...
نمیام هِی الکی همشو برات بازنویسی کنم.بیکار هم نیستم.خودت میدونی این روزها چقدر گرفتارم.حتی یه مدته فرصت نکردم به آرزوهام فکر کنم...
آرزوهام تغییری نکرده ، همون قبلیان...همونا که هیچ وقت نشد.همونا که داره از یادم میره...
خدایا ، بعضی وقتا حس می کنم میتونی ولی کاری نمی کنی...ببخش رُک حرف میزنم.من اصولا آدم رُکی نیستم.اما امشب فرق میکنه.امشب شب آرزوهاست ، پس لطفا لَج نکن باهام.انصاف نیست...
سال ۹۸ نزدیکه...همون دم تحویل
یکی بغل گوشم داره میخونه \ فکر و خیالم سرگردونه \ ... آره. فکر و خیالم سرگردونه . از سرگردونی م گفتم براش. همین چندشب پیش برگشتم بهش گفتم ببین رویاهام این نبود. خیالاتم اینا نبود. حال دلم بد بود. گریه کردم . از آرزوهام گفتم براش. گفتم کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟ کی میتونه حال خوب م رو برگردونه ؟ بهش گفتم چند سال پیش یه بار شکستم. یه باری که دیگه هیچ وقت تکرار نشد. گذشت . گذشت تا چند سال بعدش . گفتم عیب نداره . دوباره میرم سراغش. گفتم پاشو دختر. از او
واقعیتش اینه که من از به خاک سپرده شدن آرزوهام ناراحتم و این روزها مدام این قضیه جلوی چشممه و مرتبا برام سوال پیش میاد که چرا من؟!! چرا بین این همه آدم من؟!! حسرت میخورم و بعد یادم میاد حسرت اون دنیا چندیین برابره و اصلا قابلقیاس با این دنیا نیست.
گاهی نمیشود که نمی شود که نمی شود...
یکی بغل گوشم داره میخونه \ فکر و خیالم سرگردونه \ ... آره. فکر و خیالم سرگردونه . از سرگردونی م گفتم براش. همین چندشب پیش برگشتم بهش گفتم ببین رویاهام این نبود. خیالاتم اینا نبود. حال دلم بد بود. گریه کردم . از آرزوهام گفتم براش. گفتم کی میتونه رویاهامو برگردونه ؟ کی میتونه حال خوب م رو برگردونه ؟ بهش گفتم چند سال پیش یه بار شکستم. یه باری که دیگه هیچ وقت تکرار نشد. گذشت . گذشت تا چند سال بعدش . گفتم عیب نداره . دوباره میرم سراغش. گفتم پاشو دختر. از او
پنل آمار و وبلاگ‌هایی رو که دنبال می‌کنم از صفحه‌ی مدیریت وبلاگم حذف کردم. به خودم می‌آم و نور از ترک‌های روی پوستم گذشته و قلبم رو روشن کرده؛ به خودم می‌آم و قلبم شبیه حیاط کوچک پاییز در زندانیه که اخوان حرفش رو می‌زد. خسته شدم از این بازی امید و ناامیدی. اون روز دفتر فیروزه‌ای رو که آرزوهام رو می‌نوشتم، برداشتم و نشستم روی تاب. دفتر رو باز کردم، دونه دونه آرزوهام رو خوندم تا بلکه جون بگیرم. ولی دلم هیچ کدوم رو نمی‌خواست دیگه. نمی‌دونم؛
 
وسط هال خونه اى دراز کشیدم که واسه منه. با همه ى کم و کاستى هاش، با همه ى عیب و ایراداش، با همون دوتا پنجره اى که دلبرى کرد، دیگه خونه ى من شده و قرار روزهامو توش سپرى کنم... الان از خستگى چشمام داره میره و اومدم فقط بنویسم که امروز یادم نره که خب البته بعیده.. این بود یکى دیگه از آرزوهام که محقق شد.
آدمایى که این مدت کنارم بودن رو محاله فراموش کنم..
خدایا شکرت
 
haniyehh bts
3:25 AM (14 hours ago)
to me
سلاممن یه سوالی دارم که خیلی ذهنمو مشغول کرده. من سوم تجربی هستم و سال بعد کنکور دارم. میدونم اگه تلاشمو بکنم پزشکی قبول میشم. اما یه مشکلی هست. من خیلی جاها شنیدم که دانشجوهای پزشکی وقتی وارد دانشگاه میشن اون چیزی که انتظارش رو داشتن رو نمیبینن. یعنی خیلی پایین تر از اونی که جامعه فکر میکنه. یعنی من شک دارم که این رشته بتونه منو به آرزوهام برسونه. من یه خصلت بدی که دارم اینه که به هیچی قانع نیستم و همه چیزو به بهترین شکل
سلام اوس کریم
احوالت خوبه!؟
نمیخوای یه نیم نگاهی به ما بندازی؟ 
شاید یه کوچولو دلت به رحم اومد؟! 
این انصاف نیستا اوس کریم آخه قربونت برم این چه اوضاعیه
میشه بشینیم باهمدیگه دو کلوم اختلاط کنیم! 
بپرسم چرا آخه؟ 
کی قراره به آرزوهام برسم! کی قراره برسم به آرامش و آسایش و خوشی! 
اگه نمیخوای بدی که یهویی ببر پیش خودت و خلاص......... 
اما اینو بدون این رسمش نیس مشتی....
دمت گرم خداجون.......
‍‍ بهنام، خواستم بگم این کاغذهایی که از دیوار کندی رو بچسبون سر جاش!نمی‌دونم کسی ته دلت رو خالی کرد یا خودت بی‌خیال آرزوهات شدی. اگه خودت بی‌خیال شدی که قضیه‌اش جداست، باید بشینی یه بار دیگه آلبوم آرزوهات رو ورق بزنی. ولی اگه کسی ته دلت رو خالی کرد، خواستم بگم ما آدم‌ها همینیم. یعنی به قول مهران مدیری توو برنامه خندوانه "همه‌مون یه اژدهای درون داریم که وقتی کسی ازمون سبقت بگیره، آتیش بارونش می‌کنیم"دیشب که اومدی گفتی قانون جذب می‌گه آر
سلام
من یه آدمی هستم که همیشه فکرهای قشنگی دارم، به آینده روشن فکر میکنم، کلی آرزوهای خوب دارم‌ اما هیج وقت به اندازه آرزوهام‌ تلاش نکردم، همیشه تنبلی رو ترجیح دادم.
شوهرم، خانواده م و دوستام فکر میکنن من یه آدم تنبلی ام که کاری جز خوردن و خوابیدن ندارم که البته درستم هست، ۲۴ ساله هستم و از این وضعیتی که دارم واقعا خسته شدم، دلم‌ میخواد یه تکونی به خودم بدم، رشته بدی رو توی دانشگاه خوندم که هیچ آینده و بازار کاری نداره، اضافه وزنی که روز ب
امروز در نقطه‎ی آغاز بیست سالگیم، در حالی که حال خوشی نداشتم، شب بدی رو تجربه کرده‌بودم و تا چندی پیش به نوزده سالگی سرشار از بحرانم فکر میکردم، به دو تا از آرزوهای زندگیم رسیدم!
آرزوهام تلفیقی‌اند از این پست و این پست (از خوبی‌های وبلاگ داشتن :) )
سلام 
بله منم کنکوریم! خسته اید از سوالای کنکوری؟ از اتاق فرمان آقای نجفی اشاره میکنن دشمن خسته است، انگار من اشتباه کردم !
بهتره بریم سر اصل مطلب ...
قضیه از اون جایی شروع میشه که من صاحب آرزوها و رویاهای خیلی بزرگی از بچگی بودم و هستم، وقتی میگم از بچگی یعنی قدمت شون اونقدری هست که نشه فراموش شون کرد. همه ماها آرزو داریم،  من رتبه کنکور و رشته خوب و دانشگاه خوب و ...
شمایی که این متن رو میخونید، شاید خرید خونه یا ارتقا پیدا کردن شغل، شایدم ازد
میگن:هر چی بیشتر دنبالش باشی کمتر بهش میرسی(یعنی فکر بدون عمل کردن)
میگم:درسته،ولی مگه میشه جلوی این اقیانوس بزرگ رو گرفت؟
میگن:پس منتظر باش یروزی تو این اقیانوس غرق بشی.
به دنبال جست و جوهای بنده برای پیدا کردن هدف و معنای زندگیم،گفت و گوهایی با افراد مختلف میکنم.مثلا میپرسم به نظرت عشق چیه؟یا دلخوشیت تو دنیا چیه در حال حاضر؟
دیروز به دنبال یه سوال کوچیک به یه بحث مفصل درباره آرامش رسیدیم.
ازم پرسید:آرزوت چیه؟
گفتم:نویسنده بزرگی بشم و همه دن
یا رحمان 
من یه آدم زود رنجم و آرام و البته خسته ... 
من یک فاطمه ی خسته م این روزا تا یک فاطمه ی خوشحال 
حالم از این روزا داره بهم میخوره اما مجبورم به اظهار خوب بودن ... 
من جایی باختم که فکرکردم دارم به آرزوهام میرسم ... 
من خیلی وقته صبر کردم و خسته شدم 
اما انگار باز هم باید صبور باشم 
و تنها تو خدای مهربان من از دل ها و رفتار ها و قصد های آگاهی 
و دلم فقط به بودن خودت گرم میشود از سردی این روزها 
موقعه ظرف شدن بهت گفتم پناه من فقط خودتی خدا 
و تا
مروارید، درست ده سال پیش خودمه. همون قدر ظریف و شکننده، همون قدر صبور و با اراده، همون قدر محجوب و حرف گوش کن، همون قدر رویا پرداز و عاشق زندگی و اگه پای غرورم نذارید، که واقعا ندارم، همون قدر باهوش و با استعداد. درست زیر همون فشار و محدودیت هایی که قرار بود سقف آرزوهام رو کوتاه تر کنه. شاید به نظر مضحک بیاد اما حس میکنم سرنوشت، مروارید رو سر راه من قرار داده تا بگه: خب! فکر کن زمان ده سال به عقب برگشته حالا چه کار می کنی؟
با خودم فکر می کنم چند تا
احمد عزیزم،
احمد نازنینم،
حالا که این نامه رو برات مینویسم، تو فرسنگ‌ها از من دوری یا شاید منم که فرسنگ‌ها از تو فاصله دارم...
این روزها تنهاترینم در عین این که همه من رو کنار عده‌ی زیادی آدم میبینن...
من تنهام چون هیچکدوم از اینهایی که روزهامو باهاشون میگذرونم، درکی از من نداره... از ترس‌هام، آرزوهام، فکرهام...
من تنهام و این عمیقاً اذیتم میکنه...
فکرهام مورد تمسخر واقع میشن. ترس‌هام عجیب جلوه میکنن...
اما تو نمی‌تونی با من چنین کنی چون تو خود
آروم بگیر قلبم آروم ، درد نکش اینقدر 
چت شده اخه؛ باز بازی درآوردی...
انگار قلبمو با میخی چیزی سوراخ کردن ، حس میکنم قلبم توی دستم بوده و پرت شده 
افتاده شکسته ، تند میزنه؛ میخواد دیگه وایسه و نزنه....
چیکار میکنی قلبم؟
بهتره بگم چی به سرت آوردم که اینقدر سیاهت کردم؟! پر از نفرت شدی ، خالی از عشق
چیشدی؟! بخاطر آرزوهام تورو اذیت کردم؟! آره..
من دست کشیدم از همه چیز و همه ...‌ 
حتی چیزای مهم...
دلم خواست حرف زدن با  نیک رو ، سر به سر گذاشتن ؛ دعوا گرفتن..
آروم بگیر قلبم آروم ، درد نکش اینقدر 
چت شده اخه؛ باز بازی درآوردی...
انگار قلبمو با میخی چیزی سوراخ کردن ، حس میکنم قلبم توی دستم بوده و پرت شده 
افتاده شکسته ، تند میزنه؛ میخواد دیگه وایسه و نزنه....
چیکار میکنی قلبم؟
بهتره بگم چی به سرت آوردم که اینقدر سیاهت کردم؟! پر از نفرت شدی ، خالی از عشق
چیشدی؟! بخاطر آرزوهام تورو اذیت کردم؟! آره..
من دست کشیدم از همه چیز و همه ...‌ 
حتی چیزای مهم...
دلم خواست حرف زدن با  نیک رو ، سر به سر گذاشتن ؛ دعوا گرفتن..
یکی از رویاها و آرزوهام اینه که دیشب و امروزی در حرم حضرت امیر باشم.
این در شرایطیه که در این دو روز حتی نتونستم در حرم حضرت ثامن باشم.
توفیقاتم به شدت و به وضوح تنزل پیدا کرده و هیچ بودنم رو به چشم می‌بینم.
راستشو بخواید کم کم دارم به اندیشه‌های جبرگرایی متمایل میشم.
:/

+عید تون خیلی مبارک.
دو ساله که در عید مبعث احساس شرمندگی مفرط دارم بابت تصمیمی که دو سال پیش گرفتم و عملی نشد. اما نمیذارم این حس سال دیگه هم تکرار بشه. با اینکه این که واقعا از
این روزا احساس میکنم گم میشم در خودم. توی این زندگی و لحظه هایی که میگذرونم. با این که هستم. میفهمم بودنمو اما گم میکنم مابین این هست بودنها خودم رو. نمیخوام سخت بگم. اما حال این روزها اینه. دیگه غمگین نیستم اما شادهم نیستم. یه جور خنثی ، یه جور بی حسی. بیدار میشم، صبح های زود کار میکنم استراحت میکنم بلند میشم کار میکنم فکر میکنم به برنامه هام تا شب و میخوابم. یجور حس مردگی دارم با این که فعالم. با این که توی دنیام اما گاهی اوقات انگار حس کرختی تما
خب!
تموم شد :)
یه بخش گنده‌ی دیگه هم گذشت و ازش یه سری خاطره موند فقط! یه سری چیز ناله و غر و خستگی و کلافگی و خوندنای وقت و بی‌وقت و یه روزایی نخوندن و .....
حضور دوست‌های قدیمی و جدیدی که انصاف نیست اگه ازشون یاد نکنم و نگم که انرژی‌ای که از اونا گرفتم باعث شد بتونم این چند ماه ادامه بدم و کم نیارم و .....
و اما خودم! دلم میخواد بگم که دمم گرم! تونستم! واستادم... پای خودم و ارزش‌هام و آرزوهام موندم... نتیجه هرچی بشه مهم نیست! واقعا وقتی همه‌ی تلاشی که
اینکه میبینم چقدر چقدر چقدر زیاد دنیاهامون ازهم دوره
چقدر زیاد متفاوته
چقدر زیاد دورم
چقدر زیاد جلوعه..
اعصابم رو بهم میریزه
انگار همش دارم سرجام میدوعم، انگار دارم از یه صخره خودمو پرت میکنم پایین ولی به زمین نمیرسم
نمیمیرم
نمیمیرم
نمیمیرم
این زندگیِ نصفه نیمه ی احمقانه ی به درد نخورِ حال بهم زن دیگه داره پدرمو درمیاره
از آدما متنفرم
از هرکی که داره ایده آل منو زندگی میکنه متنفرم
از کوه متنفرم 
از دریا متنفرم
از کتاب متنفرم
از پیشرفت متنف
من استرس دارم. اعصابم خرده. همش دارم با خودم کلنجار میرم. چرا اینجوری شد؟ چرا اونجوری شد؟ باید این کارو کنم. باید به این نقطه برسم. چرا فلان چیزو ندارم و ... توی دلم دلشوره و توی سرم افکار مغشوش و آرزوهای نا تموم.
خودم رو تجسم می کنم وقتی به خواسته هام رسیدم... آرامش. سعادت. احساس رضایت از خود.
بعضی از چیزایی که الان دنبالشونم رو یکی از دوستام داره. دوستم بیشتر  از من دغدغه، استرس و آرزوهای جور و واجور داره. توی دلم بهش فحش میدم که خره! الان تو کلی چی
به نام خدا
دلم میخواست الان یه سه چهارتا بچه داشتم کنار همسرم با عشق زندگی میکردیم
همیشه دوست داشتم دوروبرم شلوغ باشه
خدایا ینعنی میگذره این روزای سخت؟؟؟
یا سختی فقط صدسال اوله؟:))
بعد از مرگ قراره تازه طعم زندگی رو بچشم
نه امکان نداره چون معتقدم کسی که این دنیاش برزخ و جهنمه اون دنیا هم وسط جهنمه
تا چند وقت پیش فکر میکردم من هنوز جوونم سنی ندارم که
اما الان واقعا احساس پیری و فرسودگی دارم سنمم کم نیست بیست و چهاااااااااار ساااااااال
۶ سال دی
یکی از بزرگ‌ترین آرزوهام سحرخیز شدنه و این موضوع رو تقریبا هرکسی که منو بشناسه می‌دونه! بارها سعی کردم و حتی در همین وبلاگ هم براش پست گذاشتم و اما تقریبا خیلی وقته جز شکست چیزی عایدم نشده. این پست بهانه‌ای برای شروع دوباره این چالش ‌ه و صدالبته این بار به صورت دقیق و برنامه ریزی شده.
برای شروع این چالش از جزوات و راهنماهای سایت رویال مایند استفاده می‌کنم و سعی می‌کنم گزارش ش هر روز تو وبلاگ درج کنم. معمولا دو تا روال مهم باید در این چالش ر
از قدیم گفتن «فامیل گوشت آدمو میخوره، استخونش رو دور نمیریزه». هر چی باشه بد فامیل از خوب غریبه بهتره. تصمیمش برام آسون نیست و همه آرزوهام به باد میره، ولی خب چاره‌ای ندارم که به فامیل راضی بشم. این آخرین نفری بود که بهش اجازه دادم برای امر خیر اقدام کنه. از این به بعد فامیل بودن اولین و آخرین معیارم خواهد بود. بقیه‌ش به عهده خانواده. به هر کی دادن، دادن؛ به هر کی هم ندادن، ندادن. 
شاید بهتر باشه داشتن یه همسفر و همراه هم عقیده‌ی خودم، فقط یه آ
آرزوهات چی بودن؟!
 
 تا حالا فکرکردی به آرزوهای گذشته ات؟
     الان دارم به این فکرمیکنم آرزوی سال پیش من چی بوده یا 10 سال پیشم؟اینکه تا حالا برای آرزوهام کاری انجام دادم؟یا اینکه اونقدر غیرواقعی وغیر عقلانی بوده که فقط در حد رویا وآرزو مونده؟
این سوالو از خودت بپرس واسه خودت وقت بزار وآرزوهات را از وقتی خودت را شناختی بنویس...
یادمه تو دبیرستان آرزوم بود رانندگی یاد بگیرم تو رویام خودمو سوار ماشینی که دوست دارم تصور میکردم یه اپل کورسای آلب
وقتی رسیدم به سن ازدواج برای ترس از گناه به پدرم جهت ازدواج اعلام آمادگی کردم
به علت نداشتن کار درست و حسابی و قومیت خاصی که دارم کسی تمایلی نداشت تا با من ازدواج کنه
بالاخره پس از درست شدن کار و گذر از حداقل 20 خواستگاری ازدواج کردم و حاصل اش دو فرزند پسر و دختر بود که خدا رو شکر همشون رو دوست دارم
شاید روزی بمیرم و این خواسته در دلم حبس بشه ولی یکی از آرزوهام این بود که یا خودم سید باشم یا همسری محجبه و از تبار سادات داشته باشم  ...
خودم که سید ن
چند روز پیش داشتم به یکی از دوستان می‌گفتم :"نه چپی‌م، نه راستی!" اونموقع به زبونم نیومد ولی این یعنی من هیچ وابستگی ای به این خاک ندارم! هر اتفاق با دلداری "میری خارج همه چی درست میشه" همراهه و این یعنی نه جانم! من اون‌قدر قوی نیستم که به خاکی وفادار بمونم که این‌قدر حال‌خراب‌کنه:)اومدم بگم از سانسور متنفرم. و سانسور کاریه که من دارم می‌کنم با خودم؛ این دولت احمق هم! :)من همین الان به اینترنت نیاز دارم. به یه کامپایلر آنلاین سی پلاس پلاس. به ا
من استرس دارم. اعصابم خرده. همش دارم با خودم کلنجار میرم. چرا اینجوری شد؟ چرا اونجوری شد؟ باید این کارو کنم. باید به این نقطه برسم. چرا فلان چیزو ندارم و ... توی دلم دلشوره و توی سرم افکار مغشوش و آرزوهای نا تموم.خودم رو تجسم می کنم وقتی به خواسته هام رسیدم... آرامش. سعادت. احساس رضایت از خود.
بعضی از چیزایی که الان دنبالشونم رو یکی از دوستام داره. دوستم بیشتر  از من دغدغه، استرس و آرزوهای جور و واجور داره. توی دلم بهش فحش میدم که خره! الان تو کلی چی
من اصلا حسم به زبان خوندن نمیره ۵۰۰ تا کلمه رو واقعا جمله بسازم؟ احساس میکنم سر کارم :((شاید عصر تر حسش اومد اما الان میخوام مقالهٔ آئورارو که اونشب نخوندمش بخونم. اولین بار ابان ۹۶ خوندمش اوووه یه قرن انگار گذشته. آئورا ، نوشتهٔ فرشید آذرنگ ، حرفه عکاس ۱۶ (حرفه هنرمند). یعنی زبانو باید قشنگ تا اخرین وقتش صبرکنم بعد بزنم تو سرم بخونم:/ اخه اینجوری نمیدونم باید چجوری بخونم مشکل اینه. هوووف آخرم همون فردا میشه. من باید خیلی بیشتر تلاش کنم میدونم ب
همه‌ی خوشحالی نه، ده‌سالگی‌م این بود که شعر حفظ کنم و بشینم پای مشاعره‌دیدن و مشاعره‌کردن. گذشت و همه‌ی این سال‌ها خودم رو به ادبیات نزدیک‌تر کردم. کارکردن توی این حیطه، از آرزوهام بود و خوشحالم که حالا یکی‌، دوساله محقق شده. خبرگرفتن و خبرنگاری لذت‌بخشه، خاصه اگر برای شعر و ترانه و داستان باشه :) 
ما حالا یه خبرگزاری داریم که اولین خبرگزاری رسمی شعر و ترانه‌ست؛ حواس‌مون به ادبیات داستانی هم هست البته :))
ترنم شعر رو بخونید و همه‌ی کس
«بسم الله الرحمن الرحیم»
از امروز میخوام توی این وبلاگ درباره ی  دنیام بگم...
از آرزوهام،اهدافم،موفقیت ها و شکست هام
مینویسم که یادم نره روزهایی رو که میگذرن
تلخ و شیرین روزگارم رو مینویسم و بعدها برمیگردم عقب میخونمشون
نمیدونم وبلاگم میشه روزانه نویسی یا هر چیز دیگه
فقط دوست دارم ذهنم رو خالی کنم و با تمرکز مسیرم رو ادامه بدم.
پس یاعلـــی....
نمیدونم چرا هیچوقت اونجوری که دلت میخواد پیش نمیره
ای کاش یه روزی برسه همه آدما به مراد دلشون برسن..
مراد ما همون آرزو شما هست.
دلم میخواد یه روزی بیاد همه حالشون خوب باشه 
روزی برسه همه چشاشونم بخنده و کلا شاد باشن..
نمیدونم چرا همیشه اونجوری که دلم میخواد پیش نمیره..
هوف...
پس کی منم مثل بقیه میتونم به آرزوهام برسم و خوشحال باشم؟
هوووم؟؟
مغزم پیچاپیچ هست و نمیدونم چی بگم که بتونم تموم اون حس های
مختلفمو بریزم بیرون تا یکم از شر این سردرد های مز
اومده میگه می رفتی خانوم معلم می شدی واسه خودت دیگه
این دکتر بازی چیه راه انداختی
گفتم حالا تو چرا تنگته؟
گفت خب خواهر زاده می

حالا به اینکه من خودم نزده می رقصم کاری نداریم
ولی اینهمه تشویق و حمایت خاندان مون رو که می بینم ها
اصا اشک شوق تو چشام جمع میشه :/
آدمایی که ته ته هدف زندگی شون داشتن یه حقوق کارمندی و صبح تا ظهر سر کار رفتن و پس انداختن چند تا بچه و پیاده کردن این سِیر رو بچه هاشونه
ولی من نمیذارم اینجور بمونه
می کَنَم
جدا میشم
نمیذارم
خیلی وقته به من ثابت شده که نباید با هیچ کسی بحث کرد مخصوصا در مورد اهداف و آرزوها. چون اگر طرف مقابل آدم با درک و منطقی باشه سودی برامون نداره و اگر بی منطق باشه (اکثریت ملت) باعث تخریب میشه!
این موضوع در مورد تمام قدیمی ها صادقه! خودشون هیچ وقت رویا نداشتند و روتین بودند، چه درکی میکنند از ما و اهدافمون!؟ جز تخریب و اینکه شما جوونید و خام! همین افکار باعث شده نسل در نسل فقط دنبال استخدام و دست دولت داشته باشیم. متاسفانه دولت هم راه رو برای کسب و
می‌گوید:-بزرگترین رؤیات چیه؟ نگاهم را از پروانه‌ای که بال میز‌ند نمیگیرم. در همان حال، لبم را با زبان تر می‌کنم و پاسخ می‌دهم:-اینکه یه پروانه باشم.بلافاصله می‌پرسد:-چرا؟ پروانه، از بال زدن خسته شد و بر روی یک گل نشست.اینبار نگاهم را به او می‌دوزم.-چون شنیدم پروانه‌ها عمرشون یه روزه.صورتش به نشانه‌ی نفهمیدن در هم می‌شود. و من ادامه می‌دهم: -تکرارِ مکرّر یک چیزی همیشه خسته کننده و ملال‌آور بوده. حتی اگه اون چیز، خوشایند و خوب باشه. مثل ز
سلام بر بلاگری عزیزی که به وبلاگم وارد شدی و داری این مطلبمو می‌خونی، خیلی خوش اومدی به وبلاگم.
از فاطمه خانم که من رو به چالش "۱۰ کاری که قبل از مرگم که باید انجام بدهم" دعوت نمودند، مچکرم.
۱۰ کاری که قبل مرگم بهتره انجام بدم:
آدم قبل مرگش دنبال دعا و نماز و استغفار و این هاست
ولی دوست دارم بعد مرگم نامی از خودم باقی گذاشته باشم.
ولی این کارها رو انجام داده‌ام که با خیال راحت برم اون دنیا.
۱-خوشحال کردن بنده‌های خدا
۲-یادبگیرم و یاد بدهم یادگرف
فردا اول ماه رمضونه و من برای سومین سال متوالی نمیتونم روزه بگیرم!
تا پارسال اصلا برای خودم مهم نبود! حداقل پارسال این موقع یادمه که باور داشتم خدایی وجود نداره!
تو یک سالی که گذشت خیلی سختی کشیدم اما همه و همه ش باعث شد به خدا نزدیک تر بشم! امسال خیلی ناراحتم که نمیتونم روزه بگیرم. اما برای اولین بار در عمرم تصمیم گرفتم بعدا قضای روزه هام رو بگیرم! و پیش خودم هر جور که در توانمه جبرانش کنم!
اصلا به هیچ وجه آدم مذهبی ای نیستم! اما به شدت مدتیه که
اسفند96بود تو وبلاگ قبلی نوشتم دلم میخواد سکوت تولدم و پستچی بشکنه!
دختری که خیلی من و نمیشناخت و تازه باهم اشنا شده بودیم اومد و ازم آدرس خواست
جالبه که شک داشت من دختر باشم!این و بعدا بهم گفت:)
شماره تلگرامم و بهش دادم و تو تلگرام باهم چت کردیم و عکس هم و دیدیم براش ویس فرستادم خیالش راحت شد دخترم:)
البته اون موقع هدیش و پست کرده بود *_* و من و غرق محبت خودش کرد
و اینکه یکی از آرزوهام و برآورده کرد...
من هم یه هدیه ناقابلی براش گرفتم بعنوان سوغاتی ب
☃☃☃☃☃☃☃   
 
 
                                          
     
❄❄❄❄❄❄❄❄
 تولدم مبارک
باز یک سال گذشت و دوباره به نقطه ی آغاز رسیدم..
خدایا دلم هوای دیروز رو کرده،هوای روزهای کودکیم،دلم میخواد مثل دیروز قاصدکی بردارم و آرزوهام رو به دستش بسپارم...
دلم میخواد دفتر مشقم رو باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی رو..
میخوام خط خطی کنم تمام اون روزایی که دل شکستم و دلمو شکستن..
365روز گذشت...روزهایی که قهقه زدم از ته دل و لبخند زدم و شب هایی که اشک
تو زندگی آرزوهای زیادی بوده که بهش نرسیدم؛ آرزوهایی هم بود که بهش رسیدم ولی بعد به خودم گفتم کاش نرسیده بودم، چون اون چیزی که فکر می‌کردم با اون چیزی که در واقعیت وجود داشت و اتفاق افتاده بود زمین تا آسمون فرق داشت! اونجا بود که فهمیدم اون به صلاح نیستی که گاهی میگن یعنی چی! 
با همه‌ی این‌ها بازم وقتی که فکر می‌کنم می‌بینم حسرت اون‌هایی که بهشون نرسیدم، ای‌ کاش‌هایی که بعدش سرتا پای زندگیم رو گرفت بیشتر از درد اون‌هایی بود که بهشون رسید
عادت
 
 ﺳﻴﺎوش ﻗﻤﻴﺸﻲ 6/8        
 
[ Em – B7 – Em ] 
 
Em                          D                               G                                            Em
هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم           یا از تو حتی با خودم یه لحظه صحبت بکنم

Em                    B7                                     Em                             B7         Em
 هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم                      بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم
                                                     
comfort zone  - منطقه امن و آسایش. 
همیشه رویاهام شبیه آدمی بود که منطقه‌ی امنی نداره و خیی راحت جا به جا میشه بین مکان‌ها، قصه‌ها و آدم‌ها. اما الان که 5 سال از 20 سالگیم که باید اوج آرزوهام می‌بود می‌گذره می‌بینم که این طور نبوده و من با آدم رویاهای بچگیم خیلی فاصله دارم. می‌بینم که گیر کرده کارام به همه‌چی و این همه‌چی یعنی محاسبات و حساب‌کتاب‌های روزمره. انگار اون خطی که منطقه‌ی امن من رو می‌سازه دودوتا چهارتا کردن‌هامه که معمولاً تهشون
میدونی چیه خدا؟ من مطمعنم روزای قشنگی در انتظارمه،مطمعنم یه کاری برام میکنی، من به بزرگی و مهربونیت ایمان دارم و با تموم وجودم بهت اعتماد دارم :)الان آرومم، دلم قرصه، میخوام دوباره یه سری تغییرات کوچیک داشته باشم، میخوام شروع کنم و قدم اول رو بردارم، دیگه نگران نیستم، دیگه نمیترسم :) و به اندازه ی همون روزی که قراره آرزوهام اتفاق بیوفتند، خوشحالم و آروم!
تو بارها بهم ثابت کردی چه تکیه گاه خوب و امنی هستی، بارها نشون دادی چقدر هوامو داری، نمی
سر رسید کوچولوی همیشه همراه ِ جلد قهوه ایم چشمک میزد . بعد مدت ها بازش کردم و یادداشت های کمی که داشتم رو مرور کردم . ۹۶ ، ۹۷ ، ۹۸.چقدر همه چیز عوض شده وقتی میام تا دوباره بنویسم . از آخرین نوشته م دقیقا ۶ ماه گذشته . دغدغه ها و حالت ها عوض شدن و چیزهای با ارزشی جاشون رو واگذار کردن به حاشیه های زندگیم. تو این شیش ماه ، اتفاق ها بیش از تصورم زیاد و با سرعت بودن ‌.همکاری من با دکتر الف تموم شد ، گلدون ها آماده ی تحویله ، ترنه حدودا برام تموم شد و چیزی
سر رسید کوچولوی همیشه همراه ِ جلد قهوه ایم چشمک میزد . بعد مدت ها بازش کردم و یادداشت های کمی که داشتم رو مرور کردم . ۹۶ ، ۹۷ ، ۹۸.چقدر همه چیز عوض شده وقتی میام تا دوباره بنویسم . از آخرین نوشته م دقیقا ۶ ماه گذشته . دغدغه ها و حالت ها عوض شدن و چیزهای با ارزشی جاشون رو واگذار کردن به حاشیه های زندگیم. تو این شیش ماه اتفاق ها بیش از تصورم زیاد و با سرعت بودن ‌.همکاری من با دکتر الف تموم شد ، گلدون ها آماده ی تحویله ، ترنه حدودا برام تموم شد و چیزی ف
بیرون رفتن دیروز با دوستهام روحیه امو عوض کرد واقعا. اما خب باز به یاد اوردم که چقدر کار نکرده و عقب افتاده دارم و چه کارها که باید با برنامه ریزی انجام بدیم. و من هنوز خیلی عقبم بایدهم درس بخونم هم در کنارش به باقی کارها برسم میترسم نتونم هم اینورو داشته باشم هم اونورو :( به نظر سخت میاد برام اما چیکار میشه کرد انگار کل زندگی یه ریسک باشه. و ادم باید انتخاب کنه. مدام و مدام. هرچند که بیشتر تمرکزمو میخوام بذارم رو درس خوندن. هنوز نتونستم اونجوری
توی یکی از گلدونام خود به خود گوجه دراومده بود... همونجوری نگه داشتم بزرگ شه و کاری به کارش نداشتم... تازگی ها دیدم بله گل داده :) اگه اینا بهم گوجه بدن یکی از آرزوهام برآورده میشه :)
+ شما هم از پنجم فروردین دارین میرین سرکار یا فقط منم که دارم میرم؟! احساس میکنم داره بهم ظلم میشه! 
+ یه جمله ی خفن خوندم تو تلگرام (لعنت ا...) که اگه ماشین داشتم حتما پشتش می نوشتم... اونم این بود که: "نامه ای به فرزندم: تا وقتی ایرانم دنیا نمیای"
+ دیروز رفته بودیم عروسی دو
شب آرزوهاست، فکر میکنم پارسال همین حوالی ،چنین شبی  چه آرزویی داشتم!؟
فکر میکنم به آرزوهایِ  محقق شده ای  که باید بابتش خدارا هزار بار شکر کنم ، فکر میکنم  به  آرزوهایی که  هنوز آرزو باقی موندن ،فکر میکنم به  آرزوهایی که نباید اصلا آرزو میبودن 
فکر میکنم به بی انتها بودن آرزوهام و قشنگ بودنِ  یه عالمه آرزو هایِ  جورواجور  واسه زندگی .
فکر میکنم به امسال ،  به تَک  آرزوی  مهم قلبم ؛ فکر میکنم به حرف های مامانبزرگ  که همیشه میگن «لیله الرغائ
عجیب غمگین مینوازد انگار که ماجرای زندگی ام را برایش تعریف کرده باشم و آهنگ بی کلام پشت این فیلم تراژدی را انتخاب کرده...
همین چند دقیقه پیشتر به برادرم گفته م "بنظرت من چیکار کردم که ته آرزوهام اینجور شد؟ چیکار کرده م که این سایه ی شوم افتاد رو زندگیم" دستم را گرفت و مرا کشاند تا بنشاند پای شیمی!
خب چه میداند بریدن چه معنایی دارد؟
چه می‌داند تمام 20 سالگی ات هر شب بغض شود نفس هایت را حبس کند و زندگی را به کامت زهر کند چه معنایی دارد؟
هر روز 20 سال
به نظرم فقط کسایی پیشرفت میکنن که اهل خطر و ریسک باشن
شاید خیلیا فک کنن خطر فقط جنگه اما به نظرم هرکی تو حیطه خودش میجنگه
یکی با قلمش میجنگه یکی با علمش یکی با تفنگش هرکدوم هر لحظه از غفلت دشمنش استفاده میکنه تا شکستش بده
هرکی از شکستاش استفاده میکنه تا مقدمات پیروزیشو فراهم کنه اما خیلی وقتام ناامیدی میاد سراغمون افکار منفی میاد و باعث دور افتادنمون از هدفمون میشه
منم توی جنگم اما نه تنها هدفم رو گم کردم که حتی خودمم گم کردم اما به لطف دوست
به نظرم فقط کسایی پیشرفت میکنن که اهل خطر و ریسک باشن
شاید خیلیا فک کنن خطر فقط جنگه اما به نظرم هرکی تو حیطه خودش میجنگه
یکی با قلمش میجنگه یکی با علمش یکی با تفنگش هرکدوم هر لحظه از غفلت دشمنش استفاده میکنه تا شکستش بده
هرکی از شکستاش استفاده میکنه تا مقدمات پیروزیشو فراهم کنه اما خیلی وقتام ناامیدی میاد سراغمون افکار منفی میاد و باعث دور افتادنمون از هدفمون میشه
منم توی جنگم اما نه تنها هدفم رو گم کردم که حتی خودمم گم کردم اما به لطف دوست
اکورد عادت از سیاوش قمیشی


ریتم : 6/8
Em                             D                        G                                         Em
هرگز نخواستم که تو رو با کسی قسمت بکنم ... یا از تو حتی با خودم یه لحظه صحبت بکنم
Em                        B                    Em                           B          Em
هرگز نخواستم که به داشتن تو عادت بکنم ... بگم فقط مال منی به تو جسارت بکنم
Em                      D                            G                                Em
انقدر ظر
شروع روزهای خوب
 
مدتها بود تصمیم داشتم یه وبلاگ برای دل خودم بسازم وبنویسم چون من عاشق نوشتن بودم عاشق شعر گفتن ونویسندگی ولی چی شد یهو اوایل نوجونی ولش کردم ؟!!!!شاید چون عدم  اعتماد بنفس چیزی که مدتهاست ندارمش و نذاشت! شاید چون مورد تمسخر قرار گرفتم وفکر کردم شعرهام زشته 
اما الان شاید دیگه نتونم شعر بگم ویا حتی متن زیباوخاص بنویسم اما تصمیم گرفتم انجامش بدم این کار فقط وفقط بخاطر دل خودمه .خودم که مدتهاست حواسم بهش نیست وکم اهمیت تر از بق
من‌تورو دارم معین‌نیک
متن آهنگ معین‌ نیک به نام من‌ تورو دارم



ببین اسمت میاد قلبم هنوز میلرزه چون دوست دارم تموم زندگیم عشق توه .
دیگه دست خودم نیست حسی که دارم بهت همه دارو ندارم زندگیم دست توئه
تو دنیامو شبیه آرزوهام‌میکنی روزامو شکل اون چیزی که می خوام می کنی
تو دنیای منی دنیا رو من میخوام چیکار عزیزم زندگیمی زندگی تو پام بذار
(من‌تورو دارم حرف کمی نیست باشی کنارم دیگه غمی نیست
هیچکی بجز تو تو دل من‌نیست هیچکی عزیزم شبیهتم نیست)۲
ب
 
سهلام دوستای گلم، امیدوارم حال دلتون، خوب باشه❤️میخوام یه عالمه درمورد آقایی که عکسشو مشاهده میکنید صحبت کنم بنابراین اگر وسطاش اخمالو وعصبانی به نظررسیدم، (خشم پریناز) بدونید اون اخمم متوجه جمله های اون ،شخصیت اون وذهنیت اونه ،
 ونه شماهادوستای گلم  : )
 
یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که درآینده کتابی بنویسم وبااین عنوان که ( نیچه فاقد شعور بود! ) منتشرش کنم!
 
چون درباطن شخصیت بسیار زن ستیز، عجیب غریب وترسناکی داره... وبسیاربیشعوره. ای
چند وقتی میشه که میخوام بنویسم اما انگار نمیشه،یا تامیخوام بنویسمحسش میره،،یه شب هم بیخوابی به سرم زده بود سه بار باگوشی نوشتم
و درآخر نمیدونم چه مرگش میشد دستم میخورد و میرفت برای خودش و کلا بیخیال شده بودم..
اینروزها سریال see رو میبینم البته یک قسمت بیشتر ندیدم چون خیلی هیجانیه:))
بعد کتاب کاش کسی جایی منتظرم باشد رو میخوندم اما دیدم رمانه،خوشم نیومد و کنار گذاشتم
و کتاب شازده کوچولو رو شروع به خوندن کردم و خیلی لذت میبرم و کاملا درکش میکن
 
 
 
اون شب تا صبح نخوابیدم کلی فکر و خیال توی سرم بود آخه قرار بود صبحش برای اولین بار بعد از دوترم برم بیمارستان به عنوان کارآموز و فقط چندساعت تا رسیدن به یکی از بزرگترین آرزوهام فاصله داشتم هیجان داره دیگه مگه ن؟
بعد از خوردن صبحانه روپوش سفیدم رو برداشتم و با عشق و لبخندی که روی صورتم بود درون کاورش گذاشتم اتیکت روهم بهش وصل کردم، وسایلم رو برداشتم و به سمت بیمارستانی که یه روزی آرزوم بود توش کار کنم راه افتادم.
ادامه مطلب
من زیاد فکر میکنم. حتی وقت هایی که فکر می کنم فکر نمی کنم هم فکر می کنم. بعضی وقت ها کار دستم می ده. مثلا انقدر از بچگی راجع به ستاره ها فکر کردم و افتادم دنبال فکرهام که از 19 سالگی نصف زندگیم همینا شده. بعد به خودم اومدم دیدم من اصلا می خوام وارد نوروساینس بشم. اینجا چی کار می کنم؟ ولی دیگه دیر بود. تا خرخره وسط اخترفیزیک و آیوتا و مقاله گیر کردم. الان روی متغیرها کار می کنم ولی هر روز صبح که از خونه می زنم بیرون و چشمم به آسمون میوفته به این فکر می
مثل این شرکت‌های تبلیغاتی که پَکِ دوازده‌تایی واسه تبلیغات می‌دن و می‌گن روی سایت‌مون براتون تبلیغ می‌زنیم، روی خودکار اسم شرکت و شماره تماس‌تون رو می‌نویسیم، برای شرکت‌های معتبر مرتبط با حیطه‌ی کاری‌تون معرفی‌نامه‌ی شرکت‌تون رو می‌فرستیم و بعد تماس می‌گیریم استعلام می‌گیریم که ببینیم دریافت کردن یا نکردن و اگه دریافت کرده بودن پیوست می‌کنیم و اگه دریافت نکرده بودن دوباره می‌فرستیم تا دریافت کنن؛ یه پَک واسه آرزوهام چیدم..
لابد پیش خودتون میگید این روح وحشی هم نمی دونه با خودش چند چنده !
چرا اینهمه متضاد مینویسه ؟ یک بار کلا حال زندگی را میگیره . یک بار از حال بد خودش میگه !
معلوم نیست حالش خوبه یا بد !

خب راستش من جمع اضدادم . اما بلاتکلیف نیستم . مسیرکلی ام مشخصه ولی هر لحظه آماده ام تا فرعی عوض کنم !
این که کلا با زندگی حال نمیکنم معنیش این نیست که یک قرص سیانور گوشه ی لپ ام دارم !
از زندگی خوشم نمیاد اما دلیلش افسردگی نیست . علت اش دیدن اینهمه زشتی هست که باعث اونها
سلام خداهه
خیلی اذیتم....خیلی زیاد.یادته تو خوابگاه اذیتم می کردن؟یادته بلد نبودم چه
جوری از حقم دفاع کنم؟یادته بلد نبودم خودم باشم؟داد زدم صدامو بردم بالا خیلی
زیاد ....بغض داشتم....یادته فرداش که اروم شدم به با ساحل حرف زدم.گفت تو که انقد
خوب بلدی حرف بزنی چرا حرفاتو نمی زنی؟چرا خاسته هاتو نمی گی؟من هنوز بلد
نبودم...اون شب یادته تو سرما سجاده سبز نتونست ارومم کنه هنذفری گذاشتم رفتم تو
بالکن زار زدم....فقط اشک ریختم.من بلد نبودم و نیستم هنوز با ت
بنام خدا
 
سلام و عرض ادب
 
خبر خوب:
یکی از بهترین خبرهایی که این روزا شنیدم این خبر بود:
 
 
این خبر برای اونهایی که بچه دارن و آینده و ذهن و زندگی بچه هاشون براشون واقعا مهمه بسیار خوشحال کننده و راضی کننده اس.
البته بنظرم اونایی که بچه ندارن هم باید خوشال باشن چون بالاخره یه روز با این فاجعه روبرو میشدن که وسط کارتون دیدن بچشون 10 دقیقا تبلیغات تجاری افتضاح و مزخرف و سه نقطه پخش بشه و ذهن و روح و روان و آرامش بچه رو میریزه به هم!
 
پویای بهتر:
بچ
امروزم خیلی وقته که شروع شده از ساعت شش هرچند که وسطش گرفتم خوابیدم و چقدر رو اعصابم رفت این خواب. بیهوش شدم یهو. ولی دلیل نمیشه فردا همینم نیست. باید امروز کتابمو تموم کنم چون باید دوتا مقاله بخونم. از صبح فقط کتاب خوندمو همین اونم نه زیاد :( نمیخواستم اینجوری بشه:( باید درستش کنم. این یه ایراده دیگه. این که گرفتم خوابیدم. این که کم کار کردم ولی کاری ازم بر نمیاد جز این که همین الان به بعد رو خوب انجام بدم تا فردا از صبح زود شروع کنم. بابا برام مقا
کمی بمان!
کمی به من نگاه کن!
نگاهت تنها دلیل آرامشم است!
در چشمانم نگاه کن
دراین چشمان اشک آلود
که همیشه درپی رفتن تو
چشم انتظار به آمدنت بود
حال که دوباره آمدی ؛
چرا این چنین مرا از خود می رانی ؟
چرا چشمانت را از من نگاه می داری؟
دیگر تاب و توان سکوت ندارم
حس فریاد در من به اوج رسیده است
فریاد دوستت دارمِ صدایم را گوش کن
درحالی که حرفی نمی زنم
به چشمانم نگاه کن
حرفهایم را از نگاهم بخوان
آیا چیزی هست که در آن ببینی؟
آیا پاسخ دردهایم را در آن می یاب
امروز یه روز یک شنبه ایه که من خیـلی ناجورم از لحاظ جسمی!
دیشب اینجا با دوتا از بچه ها رفتم دکتر و امپول زدم 
از دیشب و علی الخصوص ٧صب امروز 
دندون درد به معنااااااای واقعی کلمه اَمونم رو برید!
جوری که اینطوری بودم که خب خدایا بسه :|اگه قراره این دندون درد همراه من باشه نمیخوام دیگه یه لحظه عم زنده باشم و چشمم رو داشتم میبستم روی همه ی ارزوهای کوچولو کوچولویی که تازگی برام پیدا شده و یه گور باباشونِ بزرگ میگفتم بهشون که ...از سر قضا یه موزیک پر خ
فردا قراره امتحان دوی 540 متر بدم و من هم ماشالله تند :دی
 
متاسفانه فیزیک بدنم طوری هست که نمیتونم تند بدوم نه اینکه چاق باشم ولی در کل اونقدرها نمیتونم تند بدوم ، در هر حال این احتمال وجود داره که رکورد بیشترین زمان ثبت شده در تاریخ جهان و در دوی 540 متر رو از آن خود بکنم و البته جهانی بشم :دی
 
 
+انیمیشن bao رو حتما حتما نگاه کنین کلا 7 دقیقه هست :) واقعا احساسات مادر رو به  خوبی نشون میده و کارهایی که ما باهاشون میکنیم . انیمیشن silent هست ولی بهتره با
سلام کاربران محترم
امروز داشتم زیست میخوندم که خاله م اومده تو اتاقم میگه دیگه کم درس بخون، به خودت نگاه کن، یه تیکه استخون شدی، درس دیگه الان فایده نداره و ... .
حسابی نا امیدم کرد و اعصابم الان خیلی خرابه، به نظرتون باید با این آدم ها چه رفتاری داشت ؟ حسابی ذهنم رو درگیر کرده حرف هاش، میگفت پزشکی الان اشباعه و موقع فارغ التحصیلی تو فایده ای نداره، البته بگم پسرش چون هیچی توی کنکور قبول نشد فرستادنش یه رشته ی عجیب غریب تو آزاد بخونه!
احساس
روی میزم رو برای فردا مرتب می‌کنم؛ خیلی وقته ۴ روز پشت سر هم درس نخوندم و فردا این طلسم رو از بین می‌برم. چشم‌هام می‌سوزن؛ برنامه رو می‌نویسم و مطمئن می‌شم که چیزی روی میز، کج نباشه. در حالی که یک ساعت پیش شب خواستگاری بهترین دوستم بوده و من فقط دو، سه روزه که متوجه شدم همچین چیزی هست. یک جوری انگار ناراحتم؛ سرنخ‌ها رو دنبال می‌کنم که ببینم قضیه چیه. می‌فهمم که خسته شدم یکم، شاید یکم بیش‌تر از یکم؛ ولی صدام رو درنمیارم. سرم رو می‌اندازم پ
از الان همین الان میدونم دلتنگ خواهم شد دلتنگ دانشگاه قبلم دلتنگ حیاطش دلتنک استاد های دلتنگ فضای دانشگاه همین الان هم دلم تنگ است و چهارسال با هر سختی بهترین روزهای زندگیم شکل گرفت .
احساس به زندگی اینه هیچوقت سکون نداشتم هیچوقت یکجا ماند حالم را خوب نکرد هیچوقت قانع نشدم وقتی مهاجرت کردیم شهر برام جذاب بود تمامش رو زیر ورو کردم تمام جاهایی که برام جذاب بود دانشگاهم رو زدم تهران چون خیلی بزرگ بود بیشتر قابل کشف کردن بود و ارشدم رو زدم یه دا
حالم خوب نیست
دلم خیلی شکسته،
نمیدونم وقتی که
دلت بشکنه واقعا چی میتونه حال منو خوب کنه!
شاید فقط زمان
درمانش باشه.
همه اش به این
دلخوشم که به خاطر درد تو قفسه سینه ام رفتم دکتر بهم بگه سرطان دارم با خودم میگم
شاید این دل شکستگیم به خاطر این باشه که راحتتر از این دنیا دل بکنم. فکر میکنم
خیلی راحت میتونم برم چون هیچ دلبستگی به زمین ندارم. این خواسته سالهای قبل من هم
بود شاید الان وقت اجابتش رسیده. خوبه که چیزی واسه از دست دادن نداشته باشی. از
خودم
میدونی فرق الان من با چند سال پیشم چیه؟من حالا بیش از یک سال توی صنعت کار کردم.وقتی درس میخونم کاملا کاربردی بودن یا نبودنش و اهمیتش رو درک میکنم.مطالعه میکنم که بفهمم در صنعت چطور خواهد شد ، نه اینکه صرفا بعدش بتونم یه سوال رو حل کنم.کاش همه ما مهندس ها رو قبل از تحصیل یا اواسط تحصیل مجبور میکردن یک سال توی صنعت کار کنیم و بعد دوباره مباحث آکادمیک رو دنبال کنیم.
البته این تفکر اشتباهه که فکر کنید تمام مسائل آکادمیک باید Practical باشند.قطعا مبنا و
از این‌که آرشیوم این همه پراکنده‌ست بدم میاد، ولی از این‌که نمی‌تونم همه چی رو برای خودم نگه دارم و دلم می‌خواد مثلا اینجا بنویسمش، بیش‌تر بدم میاد. یه اکانت پرایوت دارم توی توییتر و اون‌جا فقط فحش می‌دم، انگار که بقیه جاها فحش دادن بی‌ادبیه و فقط تو اون اکانت آزاده. یه کانال پرایوت توی تلگرام دارم که به نظر خودم چیزهای زیبا رو فقط اون‌جا می‌نویسم؛ با لحنی متشخص و رعایت علایم نگارشی و .. یه وبلاگ پرایوت هم دارم که داستان‌های بلند زندگ
دو روز دیگه کنکوره اندر احوالاتم بگم واقعیتش اینکه داره قلبم میاد تو
دهنم برام مهمه چون زندگیم قراره تغییر کنه من هر جوری هست باید برم
بیوتکنولوژی پزشکی .خنده های اونو یادم نرفته وقتی گفتم من علاقه ی اصلیم
اینه اشتباهی اومده بودم .بعدش سرد شدیم باهم من دور شدم چون نیازی نمیدیدم
بمونم البته دیگه دلیلی هم نداشتم .همیشه تصورم از رفتن اینکه یا آدم
میمونه یا میره برا همیشه !ولی رفتن برا همیشه واقعا سخته انتظار رو به
همراه داره دلتنگی رو !مث من
ما کاشونیا، کلا با شربت بیدمشک زنده ایم!
یعنی اگه یه ماه رمضون شربت بیدمشک نباشه که بخوریم، خشک میشیم و ترک برمیداریم از کم آبی! همینم هست که انقدر اعصابامون آرومه! (الکی)
تازگیا یه عرق بیدمشک خریدیم، مزه ی آبِ قورباغه خسته توی مرداب میده! سحر که باهاش شربت درست کردم، یک آن، کاخ آرزوهام فروریخت!
 یاد دوتا مطلب افتادم:
اول یاد یه خاطره در چندسال پیش، زمانی که مادربزرگِ شوهر خواهرم به رحمت خدا رفته بود و ما برای مراسمش رفتیم روستا. پسرِ مرحومه (ک
سلام.یکم طول میکشه به اینجا عادت کنم و جاهای مختلفشو بفهمم کجاست. با این حال شروع میکنیم...خیلی حرفا دارم از جمعه... از هرچیزی که روال دعواهای روزانه ی خونه رو تغییر میده متنفرم! میخاد عروسی باشه یا شهربازی یا هر کوفت و درد دیگه ای. جمعه رفتیم عروسی و چون راهش دور بود نیاز به ماشین داشت و بابام سر لج افتاده بود ماشین نمیگیره. جلوی پسرداییم مامان و بابام داشتند دعوا میکردند خخخ.  بیخیال عروسی که غرامو تو وبلاگ قبلی زدم ولی اینو بگم که آخر سر زفه ر
میخواستم آنشرلی باشم ، همونقدر پرحرف و رویایی ، موهام قرمز نبود ، صورتمم کَک و مَک نداشت ، چشمام سبز نبود ... اما دلم همون دل بود ، همون دل توی همون خونه و همون مزرعه ، من دوستِ خیالیمو مثل آنشرلی تو جاکتابی پیدا نکرده بودم ، "کَتی ماریسِ" من تو آینه ی قدی خونمون بود ، آینه ای که یه وقتا پیرهنِ چین دارِ صورتیمو می پوشیدم و جلوش میرقصیدم ، بعضی وقتام که با ماریلایِ زندگیم دعوام میشد جلوی آینه وایمیستادم و گریه میکردم ، یه سیب برمیداشتم و گاز میزد
از وقنی وارد هنرمندان شدم خیلی چیزا داره اتفاق میفته!
هم خوب هم ... خب نمیشه گفت بد چون بد نیست.
مثلا خوباش اینه که خیلی از کارایی که همیشه دوست داشتم انجام بدم ولی نشده رو الان باید انجام بدم.
مثلا همیشه دوست داشتم اهداف و آرزوهام رو یه جا بنویسم که الان نوشتم... یا دوست داشتم کاردستی درست کنم که الان دارم یاد میگیرم.
 دوست داشتم عقاب بکشم که کشیدم... 
بقیه ش هم اینه که از چیزایی که فراری بودم دیگه اینجا نمیتونم فرار کنم و بالاجبار باید انجام بدم.
امسال، اولین محرمی هست که تو شهر غریبم. چند شب اول چون کسی رو نمی شناختم تمایلی برای هیئت رفتن نداشتم و خونه موندم.
بعد چند روز، یکی از همکارای همسرم زنگ زد که خانوادگی با هم بریم هیئت، همین یخ منو برای بیرون رفتن شکست.
اینجا هر قومیتی هیئت جداگونه داره و به زبون خودشون عزاداری می کنن. اون شب هیئت لرها رفتیم ولی چون نوحه ی لری می خوندن من خیلی متوجه نمی شدم واسه همین از شبای بعد تقسیم شدیم و همسری رفت هیئت لرها و منم رفتم هیئت ترک ها:)
شب اول که ر
سلام
بنده ترم آخر لیسانس مهندسی برق از یه دانشگاه دولتی و روزانه هستم. متاسفانه علی رغم پرس و جوها و تحقیقایی که کردم، رشته برق اونی نبود که انتظار داشتم و اصلا منو راضی نمیکنه. یک سالی میشه که بدجوری پزشکی خوندن رفته رو مخم.
اگه کسی هست که تجربه مشابهی رو داره یا این راه رو رفته و البته موفق شده ممنون میشم راهنماییم کنید که درسی مثل زیست رو چه جوری شروع کنم؟، در عرض یک سال میشه قبول شد؟
ممنون
مرتبط:
به هیچ وجه نمیتونم رویای پزشکی رو بذارم کنا
سلام 
دختری هستم ۱۶ ساله و کلاس نهم، من به رشته پزشکی خیلی علاقه دارم و برام مهمه که در این رشته قبول بشم، من امکان ثبت نام در دبیرستان غیر دولتی رو به خاطر مشکلات مالی ندارم و مجبورم به دبیرستان دولتی برم، درسم هم خوب است ، به نظر شما من با این شرایط میتونم پزشکی قبول بشم؟
یه کم نا امیدم، چون تقریبا تموم کسانی که میبینم پزشکی قبول شدن یا تیزهوشان درس خوندن یا یه دبیرستان غیر دولتی، من باید چیکار کنم تا بتونم قبول بشم؟
پیشنهاد :
به هیچ وجه ن
من یه کارمندم
نه از اون کارمندا که حقوق میگیرن که چایی بخورن (البته بعضی وقتا اینجوری میشم) ، من از اون دسته ام که بدون اینکه حقوق بگیرم چایی میخورم
از اون جماعت نخبه هم نیستم که بگم فلان دانشگاه  خیلی رده بالا درس خوندم ولی وضعم اینه که بقیه بیان بگن وامصیبتا نخبگان ملت به هدر رفتن
من یه جوجه مهندس خیلی خیلی معمولی ام که از قضا به ضرب و زور یه کار پیدا کردن برام ( که خوشبختانه حقوق نداره توش که من عذاب وجدان بگیرم که با پارتی اومدم سر کار و یکی
با مامان حرف زدم، گفت تا دو روزه دیگه پیشش باشم، خواستم بهونه بیارم که باید قبلش با بابا صحبت کنم و ببینم موافقت می کنه که....گفت لازم نیست باهاش هماهنگ کردم فقط زودتر حاضر شو....یعنی از عصبانیت داشتم منفجر میشدم.. از اینکه بازم آدم حسابم نکردن، اصلا نپرسیدن می‌خوام تعطیلاتمو اونجا باشم یا نه؟ 
نمی فهمم اصلا چرا خودش نمیاد دیدنم؟ چرا همش من باید برم اونجا؟ خب یه بارم اون به خاطر من بیاد چند وقت بمونه...اینجوری مجبور نیستم اون جناب دکترم تحمل کن
صورتِ عکس تو آلبوم خیسه...
دوباره خاطرتو بوسیدم... (کلیک)
نگات کردم تو قابِ عکس، نمیدونم که بارِ چندمی میشه...
چقدر حیفه بدونِ تو موهام جو گندمی میشه... (کلیک برای گوش دادن)
یکی از بزرگترین آرزوهام.... نه .... نه... بزرگترین آرزوم این بود کنارت باشم و سفید شدن گیساتو ببینم... عشق کنم و بخونم... حرف و حدیثت منم، عاشقِ گیست منم... سپیده مثل برفه... راس راسی خیلی حرفه... (کلیک برای گوش دادن)
قشنگ میشد اگه بودی و من سفید شدن گیسهاتو میدیدم و قربون صدقه ی سپیدی و پا
 
سهلام دوستای گلم، امیدوارم حال دلتون، خوب باشه❤️
میخوام یه عالمه درمورد آقایی که عکسشو مشاهده
 
میکنید صحبت کنم.
 
 بنابراین اگر وسطاش اخمالو وعصبانی به نظررسیدم،
بدونید  اخمم ،متوجه
 
جمله های او ،
 
شخصیت او
 
وذهنیت ایشونه!
 
 ونه شماهادوستای گلم  : )
 
 
 
 
 
 
یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که درآینده کتابی بنویسم 
وبااین عنوان که ( نیچه فاقد شعور بود! ) منتشرش کنم!
 
 
 
 
چون درباطن شخصیت بسیار زن ستیز، عجیب غریب
 
وترسناکی داره...
 
 
نشونه‌های راه زیاد شدن. تصمیمی گرفتم که شک دارم بهش. مرددم و سردرگم. مدام پشیمون می‌شم و فکر می‌کنم بی‌خیالش بشم اما هربار که می‌خوام از راهش برگردم کسی سر راهم قرار می‌گیره که تو مسیر نگهم می‌داره.پریروز که جدی جدی دیگه داشتم بی‌خیال این ریسک می‌شدم و می‌خواستم برگردم به همون راه امن یه نفر که دقیقا شبیه آینده‌ای که من برای خودم تصور می‌‌کنم بود به طرز عجیبی سر راهم قرار گرفت و داشت می‌گفت کاش وقتی هجده سالم بود این ریسک رو می‌کرد
اول از همه اینو گوش بده :) 
جهت گوش دادن کلیک کنید
دیشب با این آهنگ تک تک خاطره هایی رو که توی عکس های آلبوم بچگی هام جا مونده بودن مرور می کردم
آدمایی که بودن تو عکسا و الان دیگه نیستن ....میشد به راحتی با دیدن عکسا عطرشون رو حس کرد...
همین طور که  ورق می زدم و جلوتر می رفتم بیشتر به عقب برمیگشتم خوب نگاهشون میکردم تا از دوباره جای خاطره های بد تو ذهنم رو بگیرن... تا یادم بمونه واقعا کی بودم 
میدونی یکی از عکسا منو یاد یه خاطره ای انداخت...
یادمه بچه
از چند وقت پیش شرایطشو بررسی میکردم و می گفتم خوبه دیگه... هم شغلش خوبه، هم وضع اقتصادیش، هم زمان هایی که میره سرکار، هم خونواده ی کم جمعیتی دارن، هم فرهنگی ان و هزار و یک تا شرایط خوب دیگه تا اینکه امروز قرار شد بیان خونمون! تا امروز ندیده بودمش... کلی تصویر و چهره ازش ساخته بودم... اصلا شبیه اونی نبود که فکرشو میکردم... با اینهمه فکری که کرده بودم و سعی کرده بودم خودمو قانع کنم که بابا تو هم بالاخره باید ازدواج کنی، وقتی دیدمش دلم حتی یه کوچولو هم
با اینکه سعی می کنم همیشه در لحظه زندگی کنم ولی گاهی از فکر اینکه در آینده چه اتفاقی قرار بیفته مضطرب میشم. گاهی فکر می کنم آینده ی پیش روم هیچ افق روشنی نداره. از اینکه نمی دونم قرار در آینده چیکار کنم و چطوری زندگیمو سر و سامون بدم یا اینکه تا کی قرار به این زندگی روتین خالی از پیشرفت و رسیدن به آرزوهام ادامه بدم به وحشت میفتم. دیروز دوست دبیرستانمو تو توئیتر پیدا کردم. از وقتی رفتیم دانشگاه از هم جدا شدیم. دیدم الان تو یه شرکت بزرگ تو تورنتو ک
سلام به همه
پسری 18 ساله هستم، امسال کنکور تجربی دادم اما نتیجه خوب نبود، من علاقه خاصی به رشته تجربی نداشتم، هر چند که توش ضعیف نبودم بلکه خوبم بودم و صرفا بخاطر رشته پزشکی و کسب درآمد و موقعیتش واردش شدم.
اما علاقه من بیشتر به رشته ریاضی هست. خانواده خیلی موافق نیستن به رشته ریاضی برم چون میگن کار نیست و فلان و ...، خلاصه اینکه من وسط درس خوندن برای رشته تجربی هی علاقه م به تجربی کم و زیاد میشد و همین باعث میشد درست نرم جلو.
خانواده و فامیل ما ا
بسمه تعالی
 
امروز رو می‌تونم یک روز خوب بدونم، هرچند که در هفتاد هشتاد درصدش اتفاق خاصی نیافتاد.
اون بیست سی درصد باقی مونده هم به واسطه بیرون رفتنم و گشت و گذار میون مردم روز دلچسبی شد. چیزایی که گاهی دیدم و دلم می‌خواد قاب کنم بذارمشون گوشه دلم و گه‌گاه که دلم می‌گیره یه نگاهی بهشون بندازم یا باهاشون به خودم یادآوری کنم کجاییم و زندگی چیه؟ چی می‌خوام؟
وسط راهم که داشتم می‌رفتم یه دختره جلوم بود و داداشش. داداشه کوچولو بود و یحتمل دبستا
امروز هم تموم شد و من احمق کاری جز فیلم دیدن و یه سریال شروع کردن و فقط چند صفحه کتاب خوندن انجام ندادم. نه نگو. نگو نباید از این کلمه استفاده کنم. و باید به خودم احترام بزارم. مائده ی این روزا لایق احترام نیست. از نظر خودم. وقتی احمقی احمقی و این حرف زشتی نیست فقط تو رو توصیف میکنه. اولین و مهمترین مسئله فهمیدن این کلمه است تا یه پتکی باشه و بخوره تو مغزت. 
باید دوباره شروع کنم. هر روز اینو میگم و هر روز هم شکست میخورم. اما میدونم نباید روزامو بری
پریروز با خواهران گرامی رفتیم دکتر و جواب آزمایشات قبل بارداریم رو گرفتم و خداروشکر خوب بود...بعد از دکتر هم رفتم و کتاب نیمه ی تاریک وجود نوشته ی دبی فورد رو خریدم ...کتابفروشه گفت این الان سی و هشت تومنه ها...ولی خب توی کتاب زده بیست و دو،شما همون بیست بده:))
بازم می خواستم کتاب بخرم ولی خب شب شده بود و خواهرام اجازه ندادند توی کتابها بگردم و انتخاب کنم ،این کتاب رو هم چن وقت پیش فرزانه دوستم معرفی کرده بود و دوست داشتم بخرمش،برای همین تا دیدمش
روزای من دو نوعن:خیلی شاد،خیلی غمگین
روزای خیلی شادم عموما روزایی هستن که صبحا ساعت ۹ از خواب بیدار میشم،شروع به نوشتن میکنم،ناهار خوشمزه درست میکنم،عصری میرم بیرون،بعدشم حمام و فیلم و...
اما یه روزایی هم هست که خیلی مزخرف میشه،بزارید یکی ازین مدل روزها رو براتون مثال بزنم که کاملا روشن بشید:
صبح خواب بد دیدم+تا ۱۱ خواب میمونم درنتیجه مهم ترین قسمت روزم با سردرد و بیحالی شروع میشه.
هیچ کس هیییچ پیامی نمیده بهم،هیچ خبری ازم نمیگیره ببینه چیک
من چند سال پیش رفتم برای بچه هام حساب باز کنم کارمند بانک گفت نمیشه رییس بانک گفت مادر میتونه حساب قرض الحسنه باز کنه خلاصه حساب قرض الحسنه باز کردم هر ماه هم پول توش میریختم . یروز گفتم چه حساب بیخودیه نه سود داره نه تو قرعه کشی برنده میشیم. خلاصه رفتم بانک گفتم میخوام این حساب که به اسم بچه هام باز کردم رو ببندم . کارمند بانک گفت نمیتونی پدرش باید بیاد ببنده گفتم من خودم باز کردم گفت درسته ولی پدرش فقط میتونه ببنده . گفتم چه قانون عجیبیه خیلی
من مدرسه رو دوست دارم نه به‌خاطر اینکه درس خوندنو دوست دارم و طالب کسب علمم. اونجا رو دوست دارم چون آدمای توشو دوست دارم. چون اون شیش نفر اونجا هستن که می‌دونن من کیم، چیم، آهنگ مورد علاقه‌م چیه، کتاب مورد علاقه‌م چیه، با کدوم شخصیت بادبادک‌‌باز همزاد پنداری می‌کنم، آرزوم اینه که یه دخمهٔ داروسازی داشته باشم یا اگه نشد فیزیوتراپی بخونم، روکدوم خواننده و بازیگر و فوتبالیست کراش دارم. می‌دونن دو هفته قبل که دم در صدرا رو دیدم دچار هارت ا
یه زمانایی ولیعصر و فلسطین و تئاتر شهر و انقلاب برای من فقط حسرت بود و اگه جاهایی حسرتِ لذت هم نبود، تیتر بُلد "گاج" و "قلم‌چی" و "کتاب تست" اذیتم می‌کرد.
اما امروز مثل هیچ‌وقت نبود. کثافتِ زنده‌گی توش عیان‌تر بود. خبری از مدلای شهرستانی و بالاشهری توی دَون‌تَون با تیپای خیلی تماشایی و چشم‌نواز نبود. و نه خبر از کوله‌پشتی به کول‌های خندون که دور سیم هندزفریاشون بافتنیای رنگی دارن یا توی بغل هدفونشون توی مکان دیگه‌ای گم شدن. نه بچه‌های پر
از خواب قیلوله ظهر اعضا خونواده استفاده کردم تا کمی به کارهای خودم برسم، من اینروزها کمتر به کارهای خودم میرسم، البته تکرار مکرراته که بگم من هم دیگه زندگی کارمندیم رو پذیرفتم ولی خب در کنارش هم یاد گرفتم که چطور از فرصتهایی که گاه و بیگاه پیش میاد استفاده کنم و برای خودم زمان بخرم.مثلا همین امروز بعد از نیم ساعت خودم رو از آغوش خواب کشیدم بیرون تا توی سکوت خونه زمانی رو برای خودم داشته باشم که بخونم و بنویسم.
توی همین فرصت هم ظرفهای ناهار رو
دارم به این روزهای پر فراز و نشیب ذهنی فکر میکنم... به وقت هایی که سر تصمیم هام و فکر بهشون صرف شد... "تصمیم" همیشه بزرگترین چالش زندگیم بود و فکر کنم قشنگترین و سخت ترین قسمت زندگی همینه... گریز توامان از این دو صفت... هی مشورت و مشورت تو 23 سال و 5 ماهگی... دارم میترسم از بزرگ شدن... اما میخوام امیدوار باشم به روزهای خوبی که در راهند... میخوام تف بندازم تو صورت ناامیدی و ترسم از اینده همیشه مبهم... میخوام از تنهایی رشد کردن نترسم...من که همیشه تنها بودم...
هوالمحبوب

کل روزهای این دو ماه و اندی، برای تعطیلی لحظه‌شماری کردم. واقعیتش دیگه لذتی از کارم نمی‌برم. دارم به این فکر می‌کنم که چرا تا پارسال فکر می‌کردم مهم‌ترین شغل دنیا رو دارم و به میز معلمی می‌گفتم تخت پادشاهی!
دارم دنیایی رو تصور می‌کنم که از پارسال صد مرتبه خراب‌تر و سیاه‌تر شده. به بچه‌هایی فکر می‌کنم که از وطن‌شون متنفرن، به کلاس ششمی‌هایی فکر می‌کنم که مطمئنم از نبودن یک هفته‌ای من بیشتر استقبال کردن تا حضورم و جدیتم برا
اصن به طرز عجیبی حرفم میاد.
مثلابهش فکر میکنم که خب من رشد دارم میکنم دارم به آرزوهام میرسم یا دارم پیشرفت میکنم البته برعکس خیلی ها با هیچی دارم رشد میکنم و میرم جلو...
از نظر من خیلی چیزا رو میشه با پول به دست آورد.دروغه پول خوشبختی نمیاره پول تنها چیزی که نمیاره آبرو و دل خوشه. 
پول که داری چهره ت عالیه.هیکلت عالیه .مریض بشی بهترین داروها رو میخوری و خوب میشی.بهترین تیپ رو میزنی.هر تفریحی که بخوای میکنی.هررشته ای که بخوای قبولی .وقتت رو بخاطر
هرکی خربزه می‌خوره، پای لرزشم می‌شینه. فقط یه‌احمق میتونه فکر کنه مه با نشستن و خوردن و خوابیدن و درس نخوندن، میتونه رتبهٔ خوب بیاره و زندگی درست درمون داشته باشه و چیزی که یه‌عمر آرزوشو داشته، به‌دست بیاره!
بدترین ویژگی‌ای که یه آدم میتونه داشته باشه دودل بودنه. آدم دودل، از یه‌جایی به بعد دیگه نمی‌فهمه که دودله. دودل بودن براش عادت میشه و دیگه کاریش نداره حقیقتاً. میخوام واسه اولین‌بار تو زندگیم قاطع باشم. میخوام خودِ آینده‌م ناراح
وقتی با چشمم چیزهای مختلف و معمولا بی‌معنی رو نگاه می‌کنم فوری رد نگاهم رو دنبال می‌کنه و میپرسه چی شده؟ وقتی سرم رو برای تایید کردن یه چیزی تکون می‌دم زود می‌گه عه تو از اون آدمایی هستی که با سرشون تایید می‌کنن؛ بعد من بعدِ بیست و سه سال متوجه می‌شم من معمولا دنبال فضاهای خالی تو محیط می‌گردم و نگاهشون می‌کنم، انگار که واقعا چیزی اونجاست، متوجه می‌شم من تو تایید اون جمله‌ش که گفت تو از اونایی هستی که سرشون رو تکون می‌دن تا تایید کنن ه

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

2PersianM