نتایج جستجو برای عبارت :

تولدشونم دردسره

یکی از پسرامون که اصلا هم آدم درست و حسابی ای نیست
با ه دعواش شد
و بعده دعواشون من هم چنان سلام علیکم رو باهاش داشتم و گفتم دو نفر دیگه باهم بحث شون شده به من چه خب(کاری که به نظرم کاملا عاقلانست و حتی اگه برعکس می بود خود ه هم انجامش می داد) 
ییهو نمیدونم سره چی به پسره فشار اومد ورداشت من و بقیه دوستای صمیمی ه رو بلاک آنبلاک کرد که دیگه هم دیگه رو فالو نداشته باشیم
تا اینجاش که به پرز های معده ی سگ شوهر خاله م
اما مشکل اینجاست که امشب تولد اون پس
خب قول داده بودم هر روز بنویسم. اومدم که بنویسم. امروز مهمون داشتیم. من با مهمون حال نمیکنم. همش دردسره. چه قبلش چه بعدش چه وسط ماجراش. درسته خوبه و انرژی هم میگیری بعضا ولی من خاطرم خوش نیست. مامان از سه روز قبل مدام کار میکنه. خونه مرتب میکنه، خرید میکنه، آشپزی میکنه، گل میخره. همه کار میکنه. تو روز خودش هول هولکی کار میکنه. همه کارهاش تا دقیقه نود میمونه. استرس داره. این که نشد. این چیه که همش باعث دردسره. مهمون میخواد بیاد دو تا چهار نفر بیاد. ا
گشنه بودن یک دردسره،افطار خوردن و پر شدن شکم هزار دردسر :))
هرچی دیشب از شدت غصه و اندوه نتونستم غذا بخورم امروز تلافیشو درآوردم.
ب مامان میگم من مناسب زنان نیستم.خیلی اجیته و بداخلاق و طلبکارن.من نمیتونم با مریض و همراه مریض بد حرف بزنم.بیچاره مریضمون EP بود داشت گریه میکردم رفتم طبق اردر چک پالس توسط اینترن هر دوساعت!!! پالسش رو چک کنم که دیدم چشماش پره اشکه.دستشو گرفتم نزدیک بود خودمم بزنم زیر گریه با ثدای بغض آلود بهش گفتم ما حواسمون بهت هس خ
داشتم فکر می‌کردم نصف و یا حتی بیشتر از نصف درگیری‌های ذهنی من، ناراحتی‌هام و ضدحال‌هایی که خوردم، به خاطر چیزهایی بوده که نباید می‌دیدم و دیدم. یا نباید می‌شنیدم و شنیدم یا نباید می‌دونستم و فهمیدم.
یکیش همین چهارشنبه‌ای که گذشت. به ظاهر روز خیلی خوبی بود. واقعا هم تا یه جایی روز خیلی خوبی بود. در واقع از حدود ۹ تا ۴ و نیم بعدازظهر روز خیلی خوبی بود، اما ۴و نیم بعدازظهر من چیزی رو دیدم که نباید می‌دیدم. چیزی که نمی‌تونم از ذهنم بیرونش کن
نماز اوّل وقت یعنی:
کارهای انسانها را به کار خدا ترجیح ندهیم.
***
 
جایی که جدال با آدم نادان باعث زشتی چهره می شود
پناه بر خدا از جدال با آدمی که خود را به نادانی زده است
***
 
چطور بپذیرم انسانها بلکه حیوانات در طول میلیونها سال اطّلاعی از الکتریسیته و نحوه بکارگیری آن نداشتند
تا اینکه آقای ادیسون آن را کشف نمود؟
غرب خیلی گستاخ است!
***
 
آیا صرف حرف زدن با دختر مردم حقّی را ایجاد می کند
که ازدواج او با دیگری خیانت تلقّی شود؟
***
 
من اوّلش فکر میکرد
دلم گرفته برای اوناییکه واسه ابراز عشقشون ؛ 
ماههاست فقط حساب کتاب میکنند دریغ از یه ارزن دلیری! 
ابتهاج میگفت “باید عاشق شد و رفت” و خوب چیزی گفته
البته که عشق یکسره موجب دردسره، 
البته که حساب عاشقی و ازدواج را باید با هم کمی تفکیک کرد
البته که عاشق یه پفیوز نباید شد
البته که عاشقی شیرجه زدنه و وای به حال شیرجه زنی که شنا بلد نباشه
ولی؛
بی عشقی، “نداشتنِ” تلخیست. 
یکی باید باشه غیر خودمون که به خاطرش حسودی کنیم و واسش یقه پاره کنیم ؛
به به
شبو خوب می شناسمش من و شب قصه داریم واسه هم من و شب پشت سر روز می شینیم حرف می زنیم!من و شب، واسه هم شعر می خونیم با هم آروم می گیریم من و شب خلوتمون مقدسه، من و شب خلوتمون، خلوت قلب و نفسه خلوت دو همنوای بی کسه که به اندازه ی زندگی به هم محتاجن

من شبو دوست دارم!شب منو دوست داره!من که عاقلا ازم فراری ان من که دیوونه ی ِ واژه بافی ام واسه ی شب کافی ام!

وقتی آفتاب می زنه من کمم !واسه روز من همیشه کم بودم!من و روز همو هیچ دوست نداریم!من و روز منتظر یه فر
مردها رو مخصوصا مردهای مهاجر رو، تقریبا اینجا روانی کردن.
من اینجا وقتهایی که تنها میرم بیرون یا با دوستای دخترم میرم بیرون، میبینم که مردها چه مهاجر چه کانادایی میریزن سر ما، توی هر سنی. تا میبینن تو سخت نمیگیری دنیا رو و راحت میتونی بخندی و میتونی تعامل کنی و اثری از روانی بازیای دخترای سفید در تو نیست، فوری میان جلو و فوری میخوان باهات دوست بشن.
من خاطر خواه اولم یه پسر خاورمیانه ای بود (روز دوم ورودم باهاش اشنا شدم) و دومی یه پسر ایرانی بو
امروز خ.ت رفته بود با ب.ح که استاد راهنماش باشه، راجع به پایان‌نامه حرف بزنه، من و ف.خ به عنوان بیکاران رفته بودیم نشسته بودیم. ب.ح (استاد) که حرفش با خ تموم شد یهو برگشت به من گفت تو وقتی بیکاری راجع به چی فکر می‌کنی؟ بعد من اینجوری بودم که چه می‌دونم هروقت بیکار شدم اونموقع می‌بینم راجع به چی فکر می‌کنم. بعد برگشت گفت مثلا نشستی، یه پنجره‌ای هست، درختا هستن، داری نگاه می‌کنی بهش، راجع به چی فکر می‌کنی؟ گفتم نمی‌دونم والا راجع به خودم، اح
شرکتهای نتورک مارکتینگ بر حسب اینکه چه طرح درامدی یا پاداش دهی دارند دسته بندی میشن. 
و در اصل این طرح درامدی هست که تعیین میکنه شما در اون نتورک چطور باید کار کنید.
من خیلی توضیح زیاد و جزئی در مورد طرح ها نمیدم 
فقط بطور ساده و خلاصه میگم چه طرح هایی وجود داره و شرکتهایی که در این سبک کار میکنند رو شرح میدم: 
پلن باینری:
جنجالی ترین پلن درامدی نتورک مارکتینگه. چون راحت و بی دردسره! با دو دست شروع میشه و باید پیشرفت دو دست شما در تعادل باشه. نیا
من آخرش هم نفهمیدم اندازه‌ی قلمم رو چند بذارم رو این وبلاگ خوبه! همین هم دردسره‌ها. تهش برای همینه این ویرگول اینا میگیره کارشون. البته من خیلی همدل نیستم باهاشون. من با اینکه اون ویژگی‌های فردی حذف میشه کاملا مشکل دارم. مثلا قالب و این‌ها. کاش یکمی بذارن آدم شخصی‌سازی کنه. خب بگذریم حالا از ویرگول و این حرف‌ها. 
دلم می‌خواهد یکم از چیزی بنویسم که این روزها ذهنم رو مشغول کرده. البته کم. نمیدونم. اما کلا به خاطر اینکه این چند ماه یه جاهاییش
هوالمحبوب
دیشب داشتم عکس بچگی چند تا از آدم‌های مشهور رو نگاه می‌کردم، بعد یادم افتاد که عه، من هیچ عکسی از اون دورانم ندارم. من تا قبل از شش سالگی، هیچ عکس تکی‌ای از خودم ندارم. عکس شیش‌سالگی‌ام هم با مقنعۀ سیاه خواهر بزرگمه که برای کودکستان گرفتیم و بیشتر شبیه ننه بزرگام تا بچۀ شیش ساله.
تازه تنها عکسی که از بچگی‌ام دارم مربوط به چهار سالگی‌ام میشه که توی جمع پنج-شش نفره بغل خواهرم نشستم. حتی اونجام قیافه‌ام خیلی واضح نیست. شاید بگین خب
سلاااااااام سلااااااام سلاااااااام سلااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که یکشنبه یعنی ششم تولد پیمان بود جمعه صبح که پیمان رفته بود تهران من زنگ زدم به پیام اونم خوابالو جواب داد بهش گفتم از طرف من بره پنج تا شورت استار از این پا نواریها از اون پیرمرده که برا مامان پیمان جوراب گرفته بودیم بگیره و بیاره تا تو خونه باهاش حساب کنم چون پیرمرده تا ظهر بیشتر باز نبود و من خودم نمی رسیدم برم بیام برا همین گفتم اون ماشین زیر پاشه سریع میره می
بعد از صبحانه پدرها سر کار رفتند و مادرها هم به پیشنهاد مریم‌خانم به بازار روز رفتند تا برای فریزر تره‌بار بخرند. هرچه مامان اهل خرید و بازار نبود، مریم‌خانم عاشقش بود و مامان را هم به همراه خودش میبرد. جالب این که مامان هم می‌پذیرفت و کنار هم به آنها خوش می‌گذشت.
بنفشه هم پیش سامان ماند. هرچند تا وقتی که مادرها برگشتند سامان هنوز خواب بود.
سبزیجاتشان را روی میز ناهارخوری گذاشتند و به همراه بنفشه مشغول کار شدند. کوهی بادمجان و کدو و لوبیا
سلام 
دیشب برای واقعا نمیدونم چندمین بار داشتم پالپ فیلکشن رو میدیدم و یه سری نکات داستانش برام بیشتر بولد شده بود. شاید دلیل این که این فیلم رو خیلی دوست دارم هم همین باشه.
 
اول از همه که تو دو تا از داستان ها وقتی شخصیت ها اشتباه میکنن میرن خونه یه نفر که گناهشون رو پاک کنن.
 
اولین داستان، داستان وینسنت هست: (عکس به ترتیب لنس - زن یا دوست دختر لنس/ یه دختره که هست فقط/ وینست و شخصی که پایین افتاده رو زمین، میا والاس)
وینسنت میره از مواد فروشی ک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها